با خودم گفتم: رقیه کیست کیست؟
گفته اند این نام در تاریخ نیست!
حرف در تاریخ از ویرانه است
داستان دخترک افسانه است
پیش خود نجوا کنان در جستجو
گفتمش بی بی حقیقت را بگو
در همین اثناء دو پلکم خسته شد
خواب رفتم چشم هایم بسته شد
یک خرابه بود و یک دنیا محن
عده ای دل خسته، چندین طفل و زن
هر چه می دیدم همه افغان و آه
خیره شد چشمم به طفلی رخ سیاه
با خودش قلبی پر از احساس داشت
صد نشان از عطر و بوی یاس داشت
دور او حور و ملک در شور بود
گوئیا نسلش ز نسل نور بود
گر چه باشد دخترک کم سن و سال
برده مریم، آسیه زیر سئوال
چه جلالی! شوکتی! آزاده است
شک ندارم من یقین شهزاده است
دختر سلطان اگر چه خاکی است
نیست از اهل زمین افلاکی است
پیش آمد دست بر دیوار داشت
در کف پایش گمانم خار داشت
خسته بود و خسته بود و زار بود
گوییا که دخترک بیمار بود
صورتش لبریز از بیداد بود
حرف می زد حرف، لیکن داد بود
اشک افشاندم رهش جارو زدم
پیش پایش با ادب زانو زدم
گفتمش بانوی من تو کیستی؟
گوییا از اهل دنیا نیستی
با لب پر خون مرا شرمنده کرد
دختر سلطان به رویم خنده کرد
با صدایی نارسا آهسته گفت:
من رقیه، اشک در چشمش شکفت
گفت: من هستم عزیز عالمین
دختر سلطانم و بنت الحسین
خون من از خون پاک مصطفی
جد من حیدر بود شیر خدا
یادگار حضرت زهرا ,
دلخوشی زینب کبری منم
گر چه دستم با طنابی بسته است
روح و جانم ناتوان و خسته است
مهر خود در هر دلی جا می کنم
با همین دستم گره وا می کنم
تا قیامت شیعه مدیون من است
دین حق، آباد از خون من است
روز محشر دست می گیرم طبق
قدر من باشد چنان در پیش حق
می زنم فریاد ربی جرم بخش
هر که را گویم فقط آن را ببخش
این یکی بهرم علم افراشته است
آن یکی هم حرمتم را داشته است
مهربانا او شود اهل بهشت
روی پرچم یا رقیه می نوشت
می شود از جام کوثر مست مست
تا سه ساله دیده گریه کرده است
او به یادم موی خود را می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
آن یکی را نه خدایا برزخی است
قلب من آزار داده دوزخی است
گونه ای دیگر به پایم خار کرد
بارالها او مرا انکار کرد
در قیامت من قیامت می کنم
دوستانم را شفاعت می کنم
غم مخور این حرف با نا کس مگو
کرده ام او را حواله بر عمو